برزیلی ها را همواره به عنوان بازیکنانی با استعداد و باکیفیت می شناسیم. جادوی آنها با توپ چشمنواز است ولی هرچه شمع درخشان‌تر باشد، زودتر خاموش می شود. ریکاردو هم از این قاعده مستثنا نبود.

رودریگو، پسربچه برزیلی بود که نمیتوانست نام برادش ریکاردو را به خوبی تلفظ کند و به او "کاکا" میگفت. در مخیله آن کودک نمی گنجید که کلمات کودکانه او، روزی در خاطر میلیون‌ها هوادار حک شود. بله، داریم در مورد کاکای افسانه‌ای صحبت میکنیم. او که برخلاف اکثر بازیکنان بزرگ برزیل، خانواده‌ای نسبتا متمول داشت، توانست هم درس بخواند و هم فوتبال بازی کند.

هر برزیلی بزرگ، لقب خودش را داشت. به رونالدینیو، شاعر میگویند و به رونالدو، مریخی. ولی کاکا، از این قاعده مستثناست. همیشه سربه زیر و متواضع بود. در کودکی، هیچ گاه با ماشین پدرش سر تمرین نمیرفت، چون میترسید که دل هم تیمی هایش را بشکند. پس از اینکه مصدومیت سختی را در 18 سالگی پشت سر گذاشت، خود را مدیون خدا دانست و یک دهم درآمدش را به خیریه اعطا کرد. 

شاعر، حرکات سریع پایش را داشت. مریخی، شم قوی گلزنی و حرکات مهلکش در محوطه را داشت. آدریانو بود و شوت های مرگبارش. ولی کاکا همه چیز داشت و هیچ چیز نداشت. وقتی پا به توپ میشد، مدافعان حریف را به هم گره میزد و دروازه بان را به راحتی از پی رو برمی داشت. شوت های دقیقی که به سمت دروازه شلیک می کرد، دور از دستان هر دروازه بانی به تور می چسبید. و پاس هایش، الله الله.

مصدومیت های پی در پی زانو، مریخی را از پا درآورد. داغ پدر، آدریانو را نابود کرد. شاعر زود از فوتبال سیر شد و روبینیو هم مشکل اخلاقی پیدا کرد. ولی ریکاردو، پای عشقش سوخت. برلوسکونی برای فراری دادن میلان از ورشکستگی مجبور شد ستاره تیمش را بفروشد. او با چشمانی اشکبار زیر قرارداد با رئال را امضا کرد و بخشی از تیم پرستاره آن روزهای رئال شد، در کنار رونالدو و رائول و کاسیاس و زیر نظر مورینیو. نمیدانم نفرین کورواسود (هواداران افراطی میلان) بود یا بی تابی‌اش که او را از بین برد، شاید هم مورینیو. ستاره پرفروغی که برنده توپ طلا شده بود، به نیمکت میخ شد و روزها گذشت تا اینکه متلاشی شد. او دوباره به میلان بازگشت، ولی نه او، کاکای سابق بود و نه میلان، تیم سابق.

ای کاش این داستان عاشقانه، پایان دیگری داشت ...